روزگار...

ساخت وبلاگ
بعضی از حرفهارا نمیتوان گفتشتابان به سوی قلبم میروم و محکمدر را بروی سینه ام میبندم و گویمهیس هیس هیس اینجا همه ناشنواناینجا دیگر کسی بیدار نیست کسی کحرف دل را بشنود و با تو گریان شود نیستچه کسی میشنو روزگار......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 68 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 3:42

در این عالم بسیار سیر کردم ولیک مانند تو نیافتم

گشتم و همچون خورشید تابان غروب کردم و باز طلوع 

کردم تا شاید بیابم اما من نیافتم مانند تورا...

چون به مانند تو جز تو در جایی نیست...

چون خودم خودم را جز در وجود درخشان و صافِ همچون آینه ی تو در مکانی دگر نیافتم...باور کن هیچکس شبیه تو نیست...

نویسنده:شیرین

روزگار......
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 84 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 3:42

دوستان عزیز شما میتوانید مطالب قدیمی

 

وب سایتم را نیز بخوانید که پایین همین

 

صفحه وبم نوشته است مطالب قدیمی 

 

برروی آن کلیک کنید ومطالب قدیمی وب سایتم را نیز بخوانید...

روزگار......
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 76 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 15:22

خلوتگاه من اینجاست...   اینجا با گفته هایم   با نوشته هایم   با سروده هایم    گاه درخلوت خویشم وگاه هم صحبت بارون...   هرگاه دلگیرباشم اینجایم   اینجا گاهی چشمانم گریان است   گاهی لبانم خنده است...   روزگار......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 82 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 15:22

از راز زندگیت مگوصحبتی بااحدی   چون نه گوشی است بشنود   نه دستی است بگیرد   نه دل پرتوان وقدرتی   دستهای این زمانه جمع    به روی دستهایت شوند مشت   هرکسی کند تظاهر که گیرد دستت را   جز ادعا چیزی بیش ن روزگار......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 79 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 15:22

گاه شادم گاه غمگین

گاه سرازیرم ازحس نفس تنگی

گاه بی خیالم ازدنیا وسازش

گاه درحال رقصیدن بااین سازش

گاه درکنج خلوت خویش کس نیست

گاه یک نفردر کنارت هست چه دوست چه دشمن

آه که اخر ندانستم دراین دنیا چه خواهم.

نه خواهم نه دانم چه خواهم.

گاه اصلا نیستم نتوانم خویش را بیابم.

نهانم درخویش...دلم تنگ خودم هست

چون واقعا نیستم درهیچ جا...

وهمه جای این دنیا نیستم...

من کجایم؟دلم میخواهد داند که من کجایم؟

کس هست داند که من ز خویش کجایم؟

روزگار......
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 76 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 15:22

روزی ناخوداگاه از بر یار بگذشتم خواستم کلامی سر دهم زشوقم اما تا به خود آمدم نگریستم... قفل شده چشمان زیبایش به چشمانم سرخ شده ز شوق دیدار گونه هایم لرزش تب آور گرفته بود دستانم گویا من...گویا من همچو روزگار......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 86 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 15:22

درمیان ظلمت های روزگار با خویشدر میان بیداری های شبانه اندر حالیک لحظه چشمانت را ببند از این ظلمت بی پایانکودک درونت را ندا ده از این ظلمتتا از این حاشیه گری روزگار لحظه ای در امان بمانیشاید بنگر گویم روزگار......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 70 تاريخ : جمعه 10 اسفند 1397 ساعت: 15:22

کودکی ده ساله ام...  کودکی ده ساله ام با دلی خسته از زمونه... با چشمانی گریان... دانم که فقیری پیش روی ثروتمندان حقیریست اما عیب هایشان پیش روی خویش هنریست گر راه من این است که بدان جا روم که خویش ندانم روم...روم تا از مردم این شهر سرد دور بمانم... تا شاید پرندگان نگاهم راخواندن صدایم را شنیدن گر راه من این چنین باشد که همچون پرنده ی  مهاجر باشم باشد مانند همیشه حرفی نخواهم داشت اما  به گمان خویش  دچارم آنقدر که رانده است مرا از خویش داده است  مرا بر باد به باران پناه میبرم چون نه دلیلی میخواهد  نه منطقی چون داند که در شبی مهتاب برده ام همه را از یاد   فقط در دام خویشم ندانم که چه خواهم ندادنم که ز زجر این  این زمونه کجا روم کودکی ده ساله ام با پاهای برهنه در زیر باران  دل را داده ام بر باد  بر هرچه بادا باد... ای روزگار کردی ودایی تلخ با منه حقیر... اما .... روزگار......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 68 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 13:58

من کلبه ای دارم در خلوت خویش گه گاهی آنجایم شبا هنگام من باده نوشم ای ساقی... با من نگو چندم قدح... من یه دانه هم صحبتی دارم که نام آن باران است... او داند که من دختر کلبه بارونیهرروز در انتظارشم در روز ابری من چنین نبودم شاید آن چنانم نبودم من این نیستم من آنم نیستم... من هرجایم اما یک جا نیستم... من اینجایم ولی اینجا نیستم من آن جایم ولی آنجا نیز نیستم باران حال را پرسید تو چونی؟ من درجواب گویم بنگر چنینم نه هستم نه نیستم نه دانم چیستم.... فقط دانم در کوچه ای ناآشنا در حرکتم... بدون آنکه دانم مقصدم کجاست خوشا آن روزی که دانم  ره من کجاست من دربین درختان سربه فلک کشیده در رهم... به سوی کلبه خویش روم... خوشا آن روزی که به سوی خلوت خویشم... دانی چرا؟.... چون یک جان که نه صدجان من باران... درآنجا منتظرم هست... آری من درکلبه خویش هم خلوت بارونم... دانی؟... روزگار......ادامه مطلب
ما را در سایت روزگار... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : avinabarane بازدید : 79 تاريخ : دوشنبه 4 دی 1396 ساعت: 13:58